ارغوان کوچولوارغوان کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

ارغوان فرشته مامان وبابا

خاطرات زایمان ارغوان جون

1395/9/24 11:00
نویسنده : مامان ارغوان
333 بازدید
اشتراک گذاری

روز یکشنبه 95/3/30به همراه مامانی وبابا سعید برا چکاب راهی مشهد شدیم هفته 39 بارداریم بود از ماه هفت به بعد روزهای سخت وپر استرسی و پشت سر میگذروندم مامانی ورم زیادی کرده بود و دفع پروتین داشت که دکترت میگفتن هم برا من هم نی نیت خطرناکه منم دایم نگران دختر گلم بودم تا هفته 39هم سپری شد وعصرساعت 17با بابایی ومامانی و دایی حجت رفتیم مطب خانم دکتر شادیان برا چکاب که خانم دکتر گفت همه چی خوبه باید منتظر زایمان باشی تا بری بیمارستان بستری شی یه نامه داد که اگه تا 9تیر درد نداشتم اون روز برم بیمارستان برا زایمان حرفای خانم دکتر و با بابا سعید و مامانی در میون گذاشتم بابایی تصمیم گرفت مشهد بمونیم چون هم جاده خراب مشخص نمیشد کی دردم بگیره بعد مطب رفتیم پارک حجاب نزدیک خونه برا پیاده روی برگشتیم خونه فردا صبح صبحونه خوردیم ومامانی ناهارو آماده کرد بعد دوتایی رفتیم برا پیاده رویی دکتر گفته بود پیاده روی کن تا بچه جابجا شه صبح وعصر میرفتیم یه ساعتی راه میرفتیم همه بهم نگاه میکردن دو سه روزی برهمین روال گذشت همه منتظر بودن من دردم بگیره تا اینکه روز95/4/2زیر دلم خیلی درد گرفت مامان وسایلامو جمع کرد رفتیم بیمارستان یه ماما منو ویزیت کرد گفت درد زایمان نیست احتمالا آب دور جنین کم شده برین سونو بگیرین نوبت سونو گرفتیم و رفتیم خونه ناهار خوردیم ساعت 15برگشتیم همه چی خوب بود و دکتر وزنتم 3800تخمین زد رفتیم خونه دایی حجت و بابا سعید خونه موندن من ومامانی رفتیم پیاده رویی شب شد دیگه حوصله همه سر اومده  بود وروجک  من قصد به دنیا اومدن نداشت مامانی گل گاوزبون دم میکرد میداد میخوردم هیچ فرقی نمیکرد بابا ناصر و مامانیم با اون یکی باباییم همش زنگ میزدن ببینن کی نوه شون به دنیا میاد 4تیر بود که بابا ناصر خبر داد نوه عمه بابایی به دنیا اومده هنوز هیچ خبری ازتو نبود هوام خیلی گرم بود خودمم دیگه خسته شده بودم ورم پاهامم خیلی اذیتم میکرد خاله هایی مامانیم دیدن خیلی مشهد موندنمون طول کشیده یکی یکی زنگ میزدن منم هیچ دردی نداشتم 6تیر خبر به دنیا اومدن نوه عمو رو هم دادن ولی من هیچ دردی نداشتم تا اینکه شب 8تیرماه وسایلمونو جمع کردیم دوش گرفتم صبح 9تیر ساعت 5:30منو بابا سعید ومامانی و دایی حجت راهی بیمارستان شدیم بازم من هیچ دردی نداشتم بابا سعید رفت برا کارهای پذیرش و بستری منو و مامانی رفتم بخش زایشگاه برا بستری شدن ساعت شش صبح بود من رفتم داخل لباسامو عوض کردم و بستری شدم یه مامایی مهربون خانم مدرس اومد بالایی سرم و دستگاه وصل کرد که دوتایی باهم صدایی قلبتو میشنیدیم ساعت8:30خانم دکتر اومد دستور آمپول فشار دادتزریق کردن بازم من درد نداشتم تا ساعت 11:30که دوتا آمپول دیگه زدن کم کم دردهام شروع شد خانم دکتر کیسه آبمو پاره کرد وگفت تا ساعت  2 می زایی دردها هر لحظه بیشتر میشد من خوشحال تر که چیزی نمونده دختر گلمو تو آغوش بگیرم ساعت یک ونیم ماسک بی دردی رو گذاشتن شیفت خانم مدرسی عوض شد یه مامایی دیگه اومد دیگه نمیتونستم طاقت بیارم که ماما گفت آماده برا زایمانی باید بریم اتاق زایمان رفتیم اتاق زایمان خانم دکتر اومد  وگفت مامانی نینی پشت دراتاق منتظره ساعت 3بعدازظهر دختر گلم باوزن 4400قد 52 سانت به دنیا  اومد و کلی همه رو خوشحال کرد.

پسندها (1)

نظرات (0)